پوریا شکیبایی در گفتوگویی صمیمی و بیپرده از رنجهایی گفت که شاید پشت نام خانوادگیاش پنهان مانده بودند. او اعتراف کرد که پسر یک آدم بزرگ بودن، همیشه هم افتخار نیست و گاهی میتواند حس “هیچ بودن” را در دل آدم بکارد؛ حسی که از دیده نشدن، از مقایسه شدن، و از بودن در سایه پدر میآید.
او با صداقت گفت که تنها سه ماه بعد از فوت پدر، مادرش را در سختترین روزها تنها گذاشت و مهاجرت کرد؛ تصمیمی که نه با منطق، که با دل شکستۀ بیاعتماد به نفس گرفته شد. دلش میخواست فرار کند؛ از گذشته، از خاطرهها، و از نامی که همه جا او را با آن میشناختند.
پوریا درباره افتادگی پلکش گفت که چطور این موضوع سالها ذهنش را درگیر کرده بود و حتی فکر نمیکرد بتواند روزی جلوی دوربین بازی کند. اما حالا، با همهی تردیدها و دردها، ایستاده و صادقانه از خودش میگوید؛ نه فقط به عنوان پسر خسرو شکیبایی، بلکه به عنوان کسی که برای پیدا کردن خودش جنگیده است.
بدون دیدگاه