وداعی تلخ با اسطوره سینمای آرام؛ نقدی ژرف بر فیلم «مغز متفکر» کلی رایکارد

فیلم «مغز متفکر» ساخته کلی رایکارد، تصویری باورپذیر از آدم‌های معمولی و رفاقت‌های خاموش به نمایش می‌گذارد؛ وداعی محترمانه با اسطوره‌ای که سینمای آرام را به اوج برد.

وداعی تلخ با اسطوره سینمای آرام؛ نقدی ژرف بر فیلم «مغز متفکر» کلی رایکارد
آرتین توکلی
آرتین توکلی
نویسنده

اختصاصی پلاس و به نقل از سلام سینما امید پورمحسن: سینمای کلی رایکارد، از همان نخستین آثارش، نه بر «رویداد» بلکه بر «وضعیت» بنا شده است؛ سینمایی که به‌جای قهرمانان پرتحرک، به آدم‌های معمولی، خاموش و اغلب شکست‌خورده چشم می‌دوزد و سال‌هاست به‌واسطه‌ی سینمایی آرام، دقیق و متمرکز بر آدم‌های «عادی» شناخته می‌شود؛ فیلم‌هایی که به‌جای اکشنِ مبتنی بر حادثه، در پی کاوشِ لحظه‌ها، جزئیاتِ روزمره و روابطِ شکننده میان این دسته از آدمیان قرار می‌گیرد. او در کارنامه‌ای پیوسته و منسجم، جهانی را ساخته که در آن حرکت، پیشرفت و حتی امید، همواره با مکث، فرسایش و تردید همراه‌ است.



بیشتر بخوانید:

نقد فیلم مغز متفکر: وقتی یک سرقت ساده، آینه‌ای از شکست‌های یک ملت می‌شود


فیلم‌هایی چون «اولد جوی»، «وندی و لوسی»، «میان‌‌بر میک»، «اولین گاو» و «در حال نمایش» هر یک به‌نوعی بازتاب زیست انسان‌هایی هستند که در حاشیه‌ی نظم اقتصادی و اجتماعی ایستاده‌اند؛ و در آنها رفاقت، محرومیت اقتصادی، و تنهایی‌ انسان‌های معمولی محوریت دارد، انسان‌هایی که نه قهرمان‌اند و نه قربانی مطلق، بلکه بازماندگان وضعیتی فرساینده‌اند. در «اولد جوی»، دوستی قدیمی دو مرد به آخرین تلاش برای احیای پیوندی انسانی بدل می‌شود که جهان مدرن آن را فرسوده است؛ در «وندی و لوسی»، رابطه‌ی زن و سگش به تنها سنگر بقا در برابر فقر ساختاری تبدیل می‌شود؛ در «اولین گاو»، رفاقت دو مرد حاشیه‌نشین، شکلی بدوی از همیاری اقتصادی و عاطفی را شکل می‌دهد که در برابر منطق خشن سرمایه‌داری اولیه قد علم می‌کند. حتی در «در حال نمایش»، که ظاهراً فیلمی آرام درباره‌ی زیست هنرمندانه است، شبکه‌ای از روابط انسانی به تصویر کشیده می‌شود که هرچند همدلانه‌اند، اما شکننده و ناپایدار باقی می‌مانند. با چنین پیش‌زمینه‌ای ورود کلی رایکارد به فیلمی با مختصات ظاهری ژانر «سرقت» اگرچه در نگاه نخست دارای تضاد و غافلگیرکننده به نظر می‌رسد، اما «مغز متفکر» نه چرخشی ناگهانی در مسیر فعالیت او، بلکه جمع‌بندی و حتی رادیکالیزه‌کردن دغدغه‌های همیشگی‌اش است. اگر در آثار پیشین، رفاقت و کار جمعی هنوز امکان بقا را فراهم می‌کردند، در این فیلم همان مفاهیم نیز فرو می‌ریزند. رایکارد این‌بار جهانی را ترسیم می‌کند که در آن نه فرد نجات می‌یابد و نه گروه؛ جهانی که در آن، اجتماع نه پناه که شتاب‌دهنده‌ی فروپاشی است.

آنچه «مغز متفکر» را ویژه می‌کند نه تلاش برای جای دادن رایکارد در ژانرِ سرقت بلکه بازتعریفِ ژانر به‌مثابه بستری برای مطالعه‌ی تاریخی، روانی و اجتماعی است؛ شخصیت مغز متفکر فیلم که به شکلی کنایی به این عنوان نامیده شده، یک سرقت را در همان فصول آغازین به سرانجام می‌رساند و فیلمساز در ادامه، بخش اعظم اثر را به پیامدها، سقوطِ شخصیت و تداعی‌های زمانه‌اش اختصاص می‌دهد. رایکارد این‌بار فیلمی می‌سازد که هم از میراث دهه‌ی هفتاد (آمریکای نیکسون، اعتراضات، بدبینی نهادها) تغذیه می‌کند و هم زبان شخصیِ مینیمال خود را حفظ می‌دارد؛ او ژانر را «پایین می‌کشد»، موسیقی و صحنه‌پردازیِ پرتعلیق را حذف می‌کند و به‌جای آن بر رفتار شخصیت‌ها، بافت اجتماعیِ زمانه و نقطه‌ضعف‌های ایدئولوژیک تمرکز می‌کند، رویکردی با تجربه‌ای متفاوت و هم‌زمان به‌کارگیری و تداومِ سبکِ رایکارد.

«مغز متفکر» با تصمیمی ساختاری و آگاهانه، منطق کلاسیک فیلم‌های سرقت را وارونه می‌کند. سرقت آثار هنری نه نقطه‌ی اوج، بلکه تقریباً نقطه‌ی آغاز روایت است. رایکارد به‌عمد هیجان ژانری را از مرکز ثقل فیلم کنار می‌زند تا توجه مخاطب را به آنچه پس از کنش رخ می‌دهد معطوف کند: به پیامدها، به فرسایش روانی، و به ناتوانی شخصیت‌ها در مدیریت انتخابی که کرده‌اند، همین انتخاب است که سرقت را ابژه‌ای برای روشن‌شدن خلأهای روانی و تاریخی شخصیت می‌نمایاند. این تغییر ساختاری، ابزارِ رواییِ مهمی است: از یک سو هیجانِ ژانر حذف می‌شود و از سوی دیگر توجه مخاطب به فروپاشیِ اخلاقی، اجتماعی و هویتِ مردِ مرکزی معطوف می‌گردد. جی‌بی مونی، نجار بیکار‌شده‌ی فیلم با نقش‌آفرینی جاش اوکانر، نه نابغه‌ای جنایی است و نه قهرمانی عصیانگر؛ او مردی است گرفتار بن‌بست تاریخی و اقتصادی که سرقت را همچون آخرین ژست عاملیت انتخاب می‌کند. اما این ژست، برخلاف انتظار، نه به آزادی می‌انجامد و نه به رستگاری. رایکارد با حذف هرگونه قهرمان‌سازی، نشان می‌دهد که مشکل نه در کیفیت نقشه، بلکه در ناممکن‌بودن نجات است. «مغز متفکر» فیلمی درباره‌ی چگونگی دزدیدن نیست، بلکه درباره‌ی چرایی شکست همه‌ی راه‌هاست.

در آثار پیشین رایکارد، رفاقت‌ها علیرغم ظاهر شکننده، نحیف و آسیب‌پذیر، حامل معنا بودند. در «اولین گاو»، دوستی امکانی برای بقا می‌ساخت؛ در «اولد جوی»، حتی شکست رابطه، یادآور ارزش ازدست‌رفته‌ی پیوند انسانی بود. اما در «مغز متفکر»، گروه نه‌تنها نجات‌بخش نیست، بلکه خود به کانون بحران بدل می‌شود. جی‌بی و همدستانش فاقد انسجام اخلاقی، مهارتی و حتی عاطفی‌اند. آن‌ها نماینده‌ی جامعه‌ای هستند که ظرفیت کنش جمعی را از دست داده است. رایکارد با دقت نشان می‌دهد که گردهم‌آمدن افراد، در غیاب زیرساخت‌های درخور اجتماعی، سرمایه‌ی اعتماد و افق مشترک، الزاماً به همبستگی منجر نمی‌شود؛ گاه تنها فروپاشی را تسریع می‌کند. این نگاه، نقدی صریح به رمانتیسم سیاسیِ رایج درباره‌ی «قدرت جمع» است؛ نقدی که به‌ویژه در متن تاریخی دهه‌ی هفتاد آمریکا معنا پیدا می‌کند. جی‌بی به‌عنوان قهرمانِ این داستان، صورتِ تراش‌نیافته‌ای از ضدقهرمانِ دهه‌ی هفتادی است: او جذاب و دلفریب است اما فاقد عمق راهبری، چشم‌انداز و انسجام.

رایکارد پیش از این مجموعه‌ای از شخصیت‌های معمولی را ساخته که در مواجهه با بحران‌های اقتصادی و اجتماعی باقی می‌مانند؛ در «مغز متفکر» اما شخصیت اصلی نمادِ «نسلی است که فرصتی برای ره‌آورد تغییر نداشت». او نه تنها از درونِ خانواده منفعل است بلکه از جامعه بیرونی نیز جدا افتاده، کیفیتی که روایت را به سمت مطالعه‌ی انزوای تاریخی سوق می‌دهد. همدستانِ او نیز تنها همراهانِ ظاهری‌اند؛ آنها نمایانگرِ طبقه‌ای‌اند که مهارت‌های لازم برای تحققِ کنش سیاسی یا اقتصادی را از دست داده‌اند. در فیلم‌های قبلیِ رایکارد رفاقت اغلب ابزارِ بقاست؛ در اینجا اما رفاقت به‌گونه‌ای تصویر می‌شود که خود، زمینه‌سازِ فرو‌پاشی می‌شود: نه به‌خاطر بدیِ ماهیتیِ روابط، که به‌دلیل فرسودگی و ناکارآمدیِ نهادها و شبکه‌های اجتماعی. همین تقابل شخصیت‌ها با بستر تاریخی نشان می‌دهد که رایکارد هدف‌اش صرفاً بازنماییِ فرد نیست، بلکه نشان‌دادنِ رابطه‌ی دردناک بین فرد و زمانه است.

«مغز متفکر» به‌وضوح در دهه‌ی هفتاد آمریکا می‌گذرد؛ دهه‌ای آکنده از بی‌اعتمادی سیاسی، پیامدهای جنگ ویتنام، بحران اقتصادی و فروپاشی رؤیای طبقه‌ی متوسط. فیلم در پس‌زمینه‌اش دهه‌ی هفتاد را با تمام پارادوکس‌ها و تنش‌هایش بازسازی می‌کند: بدبینی نسبت به نهادها (واترگیت)، بحران اقتصادی و رکود، و پرسش‌های اخلاقیِ ناشی از جنگ ویتنام. اما نکته این است که رایکارد از این پس‌زمینه برای تأکید بر «فقدانِ راه‌حل جمعی» بهره می‌گیرد؛ اعتراضات و تجمعات در فیلم حضور دارند اما نه با آن انسجامِ امتیازآفرین که در روایت‌های ایدئولوژیک دیده می‌شود، بلکه پراکنده، کم‌اثر و حتی گاه مضحک تصویر می‌شوند. این خوانش همخوانی دارد با نقدهایی که فیلم را بازتعریف‌کننده‌ی ژانر و درعین‌حال متکی بر یک بدبینی تاریخی می‌دانند. با این حال، رایکارد از بازسازی این دوره برای خلق نوستالژی استفاده نمی‌کند. دهه‌ی هفتاد در فیلم او نه عصر شور انقلابی، بلکه زمانه‌ای فرسوده و سرگردان است.

این تصویر، یادآور سینمای بدبینانه‌ی دهه‌ی هفتاد آمریکا است؛ سینمایی که ضدقهرمانانش در جهانی بی‌ثبات پرسه می‌زنند و به نهادها بی‌اعتمادند. «مغز متفکر» از نظر روحیه، در امتداد همان سنت قرار می‌گیرد، اما با فاصله‌ای انتقادی: رایکارد نه‌تنها آن دوران را بازنمایی می‌کند، بلکه اسطوره‌های ساخته‌شده پیرامونش را نیز می‌زداید. از منظر بصری نیز، رایکارد به‌جای نئورمانتیسیسمِ پرزرق‌وبرق، به یک واقع‌نمایی آرام و دقیق روی آورده است: نورهای طبیعی و کم‌تغییر، رنگ‌های محجوب و میزانسن‌های ایستا که حسِ «زمانِ معلق» را منتقل می‌کنند. ترکیبِ این انتخاب‌ها با موسیقیِ ملایم و گاهی سکوت محض باعث می‌شود دهه‌ی هفتاد در این فیلم نه به‌عنوان دوران هیجانِ سیاسی، که به‌عنوان بسترِ خستگی و فرسودگی اجتماعی حس شود.

یکی از پرسش‌های مرکزی فیلم این است که آیا کارِ جمعی به‌خودی‌خود نجات‌بخش است؟ رایکارد پاسخ می‌دهد: خیر، یا دست‌کم نه همیشه. فیلم نشان می‌دهد که باور به نجاتِ خودبه‌خودی از طریق تجمع یا شورِ جمعی می‌تواند فریب‌آمیز باشد، اگر زیرساخت‌های اجتماعی، اقتصادی و اخلاقی برای آن فراهم نباشد. این نقد، به‌ویژه در متنِ دهه‌ی هفتاد معنا پیدا می‌کند: آن دوره همزمان شاهد شورش‌های جمعی و شکستِ مؤسساتِ نماینده‌ی مردم بوده است؛ رایکارد اما این دو رخداد را کنار هم می‌گذارد تا نشان دهد چگونه غرایزِ جمعی در غیابِ شبکه‌ها و سازمان‌دهی واقعی تبدیل به چیزی شبیهِ ژستِ جمعی می‌شوند، نه نیرویی واقعی. در همین راستا، فیلم کنشِ سیاسیِ ظاهری معترضین را همچون پوششی برای ناکارآمدیِ اجتماعی تصویر می‌کند؛ یعنی آنچه به‌ظاهر همبستگی نشان می‌دهد، در بطن خود خالی‌ست. این تحلیل، بازتابِ نگاهِ بدبینانه‌ترِ سینمایی است که تاریخِ سیاسی را به‌مثابه مجموعه‌ای از شکست‌ها و توهمات نشان می‌دهد، نه مانیفستی از امید.

از سویی دیگر یکی از تمهیدهای همیشگی رایکارد در آثارش به‌کارگیری مینیمالیسم است. این کارکرد در سینمای رایکارد صرفاً یک انتخاب زیبایی‌شناسانه نیست؛ موضعی است در برابر روایت‌های پرهیجان و نجات‌بخش. او با حذفِ جزئیاتِ زائد و کاهشِ عناصرِ هیجانی، تماشاگر را به درونِ تجربه‌ی شخصیت‌ها دعوت می‌کند، یعنی به حسِ خستگی، انتظار، و بی‌نتیجه‌بودن. حذف موسیقی‌های پررنگ، دیالوگ‌های توضیحی و اوج‌های دراماتیک، مخاطب را وادار می‌کند با سکوت، مکث و فرسایش زندگی شخصیت‌ها هم‌زمان شود. در «مغز متفکر»، این مینیمالیسم کارکردی دوچندان می‌یابد: نه‌تنها فروپاشی فردی، بلکه فروپاشی اجتماعی را به سطح تجربه‌ی حسی منتقل می‌کند. کندی روایت، میزانسن‌های ایستا و تأکید بر فضاهای خالی، همه در خدمت انتقال این ایده‌اند که جهان فیلم، جهانی است که در آن امید کار نمی‌کند. رایکارد به‌جای آنکه شکست را روایت کند، آن را به تجربه‌ای ملموس و زهرآگین از شخصیت اصلی‌اش بدل می‌سازد.

«مغز متفکر» را می‌توان در زمره‌ی یکی از رادیکال‌ترین و درعین‌حال منسجم‌ترین آثار کلی رایکارد دانست. اگر بخواهیم فیلم را در ترازنامه‌ی هنریِ کِلی رایکارد قرار دهیم، باید آن را نه به‌عنوان انحراف از سبکِ او بلکه به‌عنوان تکاملِ منطقیِ آن ببینیم: رایکارد بیش از همیشه بر تأمل، جزئیات و آدم‌های معمولی متمرکز بوده و در این فیلم ژانر را به‌خدمتِ این تمرکز درمی‌آورد. فیلمی که با وام‌گرفتن از سنت سینمای دهه‌ی هفتاد، اما با زبانی کاملاً معاصر، اسطوره‌ی رفاقت نجات‌بخش و کار جمعی رمانتیک را به چالش می‌کشد. او نه یک «فیلم سرقت» کلاسیک ساخته و نه حتی اثری که صرفاً دوره‌ای تاریخی را بازسازی کند؛ او اثری خلق کرده که با زبانِ مینیمال و نگاهِ بدبینانه‌اش، هم دهه‌ی هفتاد را بازخوانی می‌کند و هم پرسش‌های امروز را در آینه‌ی گذشته می‌سنجد. جایی که بدبینی همیشگی او به ساختارهای اقتصادی و اجتماعی، به نفی کامل امکان نجات می‌رسد. در کارنامه‌ی رایکارد، «مغز متفکر» به‌عنوان فیلمی ثبت می‌شود که جسارت عبور از امیدهای پیشین را دارد؛ فیلمی که نشان می‌دهد حتی مفاهیمی چون گروه، رفاقت و کنش جمعی نیز در جهانی فرسوده می‌توانند به بن‌بست برسند. از این منظر، «مغز متفکر» نه‌تنها فیلمی درخشان، بلکه موفقیتی مهم در مسیر فیلمسازی است که همواره به حقیقت تلخ، بیش از تسلی‌بخشیِ آسان، وفادار مانده است و فیلمی است که ژانر را به خدمتِ یک مطالعه‌ی تاریخی و اخلاقی می‌گیرد. این اثر مینیمالیسمِ رایکارد را در قله‌ی خود قرار می‌دهد، و با تأکیدی محکم بر فروپاشیِ ساختاری به‌جای تقلیل‌دادن همه‌چیز به شکستِ فردی، جایگاهِ خود را در کارنامه‌ی کارگردان تثبیت می‌کند، موفقیتی هنری که نشان می‌دهد رایکارد همچنان حرف‌های مهم و ارزشمندی برای گفتن دارد.

منبع: سلام سینما

📢 مهم‌ترین اخبار


شناسه خبر: 103041
۲۸ آذر ۱۴۰۴
اشتراک‌گذاری:
بدون دیدگاه
عکس| استایل جذاب الناز شاکردوست و برادر خوشتیپش در جشن تولد بازیگر چشم رنگی